All rights reserved. استفاده از مطالب با "ذکر منبع" آزاد است


contact: zaramajidpour@gmail.com


---------------------------------------------------------------



Thursday, August 19, 2010

شیگاتزه، شهر زنان چند شوهره

زنی اهل گياتسه ی تبت
.

سفرنامه ی زارا مجیدپور به "بام دنیا" تبت- قسمت سوم
.
٢٨ امرداد ١٣٨٩
.
شهرزادنیوز: وان لی راننده، اتومبیل را در جاده به سمت رهبانگاه یارپا می‌راند. بر روی کوهپایه‌هایی در مسیر، نردبامهایی به رنگ سفید نقاشی شده است که بنا به گفته ی تاشی، این نردبانها، خوش شانسی و موفقیت را از بالا (آسمان) به پایین (زمین) منتقل می کنند.
.
جاده آسفالته‌ی منتهی به سمت رهبانگاه به پایان می رسد واتومبیل در سراشیبی جاده ی خاکی باریک پر دست انداز کوهستانی حرکت می‌کند. بعد از دقایقی وان لی اتومبیل را در محوطه‌ای دایره شکل متوقف می‌سازد و تاشی رهبانگاه را که در بالای کوهی قرار دارد با انگشت نشان می‌دهد و می‌گوید که تا آنجا را باید پیاده‌روی کنیم. در ابتدای راه پله‌های منتهی به رهبانگاه یارپا، چند زن و مرد روستایی پرچم عبادت بسته بندی شده می‌فروشند و هر کدام اصرار می‌کند که از او بسته‌ای بخرم. در قله‌های کوههای اطراف رهبانگاه پرچم‌های چند متری به صورت افقی افراشته شده است.
.
تاشی با مرد روستایی احوالپرسی می‌کند و سپس به من می‌گوید: "این مرد تموم این پرچمهای عبادت رو از قله کوه‌ها آویزون کرده. اگه بخوای می تونی پرچم بخری و پولی به این مرد بدی تا پرچم رو بالای کوه نصب کنه."
.
مسیر رهبانگاه طولانی است اما خوشبختانه پله‌دار است که رفت و آمد را آسان می‌نماید. هر چه بالاتر می رویم، هوا سردتر می‌شود. راهب جوانی به سمت ما حرکت می‌کند، می‌خواهم عکسی از او بگیرم که مانع می‌شود و به تاشی چیزی می گوید. راهنما توضیح می‌دهد که راهب به علت پوشیدن کاپشن روی لباس مخصوص راهبانه‌اش، تمایل ندارد از او عکسی گرفته شود. بنا به گفته‌ی راهب، پوشیدن کاپشن روی لباس راهبانه بر خلاف مقررات است. او در حالی که لبخند می‌زند راهب نوجوانی که چند پله با ما فاصله دارد را نشانم می‌دهد و می‌گوید: "عکس."
.
در رهبانگاه یارپا نه از بلیط ورودی خبری است نه از ممنوعیت عکس گرفتن. ارتفاع زیاد این رهبانگاه و پر دست انداز بودن جاده منتهی به آن شاید از عواملی باشد که توریست‌های بسیاری را از رفتن به این رهبانگاه باز می‌دارد. در رهبانگاه، غارهای کوچک و بزرگ بسیاری وجود دارد که نزد تبتی‌ها از تقدس برخوردارند. معروفترین پادشاه تبتی، گامپو، و بسیاری از لاماهای معروف برای مراقبه به این مکان می آمدند. در غارهایی که افراد معروف در آن به مراقبه می پرداختند، مجسمه یا عکس‌های قاب گرفته شان قرار داده شده اند.
....
در داخل یکی از غارها که خود از زیبایی طبیعی چشمگیری برخوردار است، چند مجسمه ی کوچک به چشم می خورد. راهبی به دایره های کوچک سفید رنگ که بر کف زمین نقش بسته و از درب غار شروع و به غار کوچکتری در داخل غار اصلی ختم می‌شود اشاره می‌کند و سپس درباره آن توضیح می‌دهد. بنا به گفته‌ی راهب، در دوران نسبتا طولانی، لامای در غار کوچکتر به مراقبه می‌نشست و هر روز بزی شیرده به سوی او می‌رفت و او از شیر بز تغذیه می کرد. وقتی وارد غار کوچکتر می‌شوم عکس قاب گرفته لاما را مشاهده می‌کنم، غار فقط به اندازه نشستن یک نفر آن هم به صورت مراقبه فضا دارد.
.
راهنما تنها ساعاتی همراهم بود و من بیشتر اوقات را به تنهایی در بازارها و خیابانهای شهرها و روستاهای تبت به سر می‌بردم. با توجه به نا آشنایی من به زبان تبتی و ندانستن زبان انگلیسی توسط اغلب تبتی‌ها، به خصوص در شهرهای کوچک و روستاها، یگانه زبانی که می‌توانستم با مردم آن سرزمین ارتباط برقرار نمایم زبان چینی (مندرین) بود. در چین دانش آموزان قوم‌های مختلف در کنار آموزش و آموختن زبان مادری می بایست زبان مندرین که زبان رسمی کشور چین است را نیز بیاموزند. از همین روی می‌توانستم با جوانان و میانسالان تبتی گفتگو نمایم. به کمک تاشی، چند جمله تبتی نیز آموختم که بهترین جمله در میان آنها "تآشی دِلگ" بود که کسی به خصوص پیران تبتی، سلامم را بی پاسخ و بی لبخند نمی‌گذاشتند.
.
پیرزنی ریز نقش با موهای بلند خاکستری رنگش از پله های قسمتی از ساختمان رهبانگاه با زحمت بسیار پایین می آید، از کنارم که می‌گذرد سلامش می‌دهم؛ می‌ایستد و به من نگاه می‌کند و بر لب های نازکش که در بین آنها از دندان خبری نیست لبخند دلنشینی می‌نشاند و این آغازی می‌گردد برای یک گفتگوی چند دقیقه ای.
.
به همراه پیرزن، عروسش و تاشی به سمت قسمت دیگری از رهبانگاه حرکت می‌کنیم. چند پله ورودیه را پشت سر گذاشته و پای به درون رهبانگاه می‌گذارم که با منظره فوق العاده زیبایی روبرو می‌شوم. در رهبانگاه به سوی قله‌ی کوه‌ها باز می‌شد، گویی در این نقطه زمین به پایان می رسید و آسمان آغاز می شد. بوی عودها و پیه سوزهای داخل معبد و حضور مجسمه های بزرگ بودا از یک سو و در چوبی قدیمی که انگار به انتهای زمین و ابتدای آسمان باز می‌شد از سوی دیگر، فضای معبد را غیر قابل وصف می‌ساخت. بی دلیل نبود که لاماها این مکان را برای مراقبه برمی‌گزیدند.
.
در داخل معبد عروسِ پیرزن از پلاستیک کره نذری همراهش، قاشقی بر می دارد و به داخل چراغ پیه سوزی می‌اندازد و این کار را چند باری تکرار می کند. پیرزن کاداکی که به همراه آورده است را به تاشی‌می‌دهد و از او می‌خواهد که آن را به سوی مجسمه‌ی بودا بیندازد. چند لحظه بعد کاداک پیشکشی پروازکنان بر شانه ی مجسمه می‌نشیند.
.
پیرزن تبتی که مرا مشغول یاداشت‌برداری می‌بیند، از تاشی می خواهد که حرف‌هایش را برای من ترجمه نماید و چنین می‌گوید: "در زمان انقلاب فرهنگی من به این رهبانگاه اومدم اما هیچ خبری از مجسمه های قدیمی و با ارزش معبد نبود. در معبد تنها یک سر بزرگ بودا بود. من تا آخر انقلاب فرهنگی اینجا نیومدم." سپس به مجسمه‌ها اشاره می‌کند و اضافه می کند: "این مجسمه ها رو بعد از انقلاب فرهنگی به این معبد آوردند. در اون زمان حتی قسمتی از رهبانگاه رو هم کاملا خراب کردند." در هنگام خروج از رهبانگاه، تاشی، خرابه ی نسبتا بزرگی را نشانم داد که زمانی قسمتی از رهبانگاه یارپا بود که طبق گفته ی پیرزن در زمان انقلاب فرهنگی کاملا تخریب شده بود.
..
روز بعد
..
به سمت دریاچه یامدروک حرکت می‌کنیم. در کوهپایه برخی از کوههای در مسیرمان شن‌های زیادی دیده می شد، شن‌های زرد رنگی که یادآور بیابان بود. در دو طرف جاده هزاران نهال کاشته شده است، حضور سبز نهال‌ها تا کیلومترها ادامه می یافت، بی گمان چند سال دیگر، این جاده یکی از جاده های سبز و زیبای تبت خواهد بود. نمی‌توان از کنار مزارع کانولای تبت با گلهای زرد رنگ زیبا و آسمان آبی با ابرهای سفیدش به آسانی گذشت.
.
در نزدیکی چند خانه روستایی، تاشی می‌گوید که اتومبیل به زودی در جاده ی کوهستانی که چندین ساعت به طول خواهد انجامید به پیش خواهد رفت. می‌دانستم که پیچ در پیچ بودن جاده کوهستانی، معده‌ام را به آشوب خواهد کشید بنابراین از او می‌خواهم که اتومبیل را متوقف سازد تا با استفاده از قرصی از آشوب جلوگیری نمایم. همچنین از کرم ضد آفتاب استفاده می‌کنم، اگر چه کِرم ضد آفتاب را به طور مرتب تجدید می کنم اما آفتاب سوزان تبت، پوست صورتم را هر روز بیشتر از روز قبل می‌سوزاند.
.
برای عکس گرفتن از اتومبیل خارج می‌شوم که پسرخردسال روستایی بسیار زیبای به سمتم می‌دود و چند بار کلمه‌ی "پول" را تکرار می‌کند و دستش را نیز پیش می آورد. به جای پول، تنها بسته‌ی چیپسی که به همراه دارم را به او می‌دهم و از او می‌خواهم که آن را با دو دختر کوچک که در چند قدمی او ایستاده اند و با حجب و حیای بسیار به من و پسرک نگاه می‌کنند شریک شود و کلمه شریک را چند بار تکرار می‌کنم اما پسرک به محض دریافت چیپس به گوشه‌ای می‌رود و به تنهایی شروع به خوردن چیپس می کند. تاشی، در حالی که لبخند می زند و به پسرک که مشت مشت چیس را با ولع در دهان کوچکش جای می‌دهد نگاه می‌کند می‌گوید: "اینجا، پسربودن بهتر از دختر بودنه." بعد از دقایقی به سمت دریاچه حرکت می‌کنیم راهی طولانی و خسته کننده.
.
دریاچه‌ی یامدرک، یکی از سه دریاچه ی مقدس در تبت محسوب می شود و هر ساله زائران تبتی بسیاری برای زیارت به این دریاچه می آیند. آب دریاچه در قسمتی کاملا آبی رنگ و در قسمتی سبز رنگ است، بی جهت نیست که این دریاچه را دریاچه‌ی یشم سبز می نامند. در کنار دریاچه، زن و مرد روستایی، در کنار دو غژگاو یا یاک ایستاده اند. یاک در مناطق معدودی از جهان چون هیمالیا (تبت و نپال) افغانستان و مغولستان وجود دارند. یاک در فرهنگ تبتی ها از جایگاه مهمی برخوردار است. در طول مسافرتم در تبت، شاهد آن بودم که بر سر در بسیاری از خانه‌های روستایی؛ جمجمعه یاکی نصب شده بود. از تاشی درباره آنها سوال نمودم و او توضیح داد که هر خانواده روستایی، یاک مقدسی دارند که هیچ گاه گوشت آن را نمی‌خورند بلکه گوشت را به لاشخورها می خورانند (مثل دفن آسمانی مردگان در تبت) و سپس جمجمه حیوان را به نشانه خوش شانسی بر سر در خانه هایشان می آویزند و از استخوانها نیز زیور آلاتی تهیه می کنند.
.
به سمت یاک‌ها می روم، مرد تبتی به زبان انگلیسی می‌گوید: "عکس، بیست یوان- حدود سه دلار-." البته این قیمت تنها شامل عکس گرفتن نبود بلکه سوار شدن بر یاک را نیز شامل می‌شد. بی توجه به گفته اش به سر یاک دست می کشم و به مندرین می‌پرسم که برای عکس گرفتن چقدر باید پول بپردازم؟ مرد تبتی اندکی مکث می‌کند و سپس پاسخ می‌دهد: "ده یوان." دختر چینی که ظاهرا مشغول تماشای دریاچه است اما به مکالمه ما گوش می‌دهد پنج انگشت دستش را به گونه‌ای که می‌خواهد سایبان صورتش کند به من نشان می‌دهد و لبخند می زند. پنج یوان به مرد می‌دهم و او در حالی که زیر لب غر می‌زند با دست بر روی زین یاک می‌زند. در گوشه ای دیگر چند زن روستایی هر کدام در کنار چند سگ سیاه تبتی ایستاده‌اند، هر یک از سگ‌ها حلقه پارچه‌ای قرمز رنگی به دور گردن دارد. زنان برای عکس گرفتن ازسگهایشان ده یوان طلب می‌کنند.
.
بعد از دقایقی به سمت قصبه‌ی گیاتسه حرکت می کنیم و در خانه ی یکی از ساکنان گیاتسه ناهار می خوریم. قلعه ی بسیار زیبایی که در بالای کوهی خودنمایی می کند اولین چیزی است که توجه ام را به خود جلب می نماید. قلعه ای که در زمان جنگ بریتانیائیها با تبتی‌ها، توسط سربازان بریتانیایی تخریب شد و چند سال بعد مرمت گشت. در دروان انقلاب فرهنگی در چین، این قلعه نیز چون دیگر نقاط تاریخی کشور از گزند انقلاب مصون نماند.
.
بعد از قرار دادن وسایلم در هتل، به همراه تاشی به سمت رهبانگاه پالچو حرکت می کنم. رهبانگاهی که تا قبل از انقلاب چین، محل زندگی بیش از هزار راهب بود و امروز تنها حدود سی و هفت راهب در آن به سر می برند. در خارج از رهبانگاه، زائران روستایی در گوشه دیواری بساط چای کره‌ای، چای محبوب تبتی‌ها را به راه انداخته اند. برای عکس گرفتن از زوج کهنسالی از آنان اجازه می‌گیرم که با خوشحالی می‌پذیرند. مشغول عکس گرفتن می‌باشم که پیرزن لبخند زنان پیاله‌ی چای کره‌ای که مخلوطی از چای سیاه، کره یاک و نمک می‌باشد را به سمت من بر روی زمین می‌گذارد، می‌خواهم با کلمه‌ای تشکرآمیز از نوشیدن چای صرفنظر کنم که تاشی می گوید:" چای رو برای تو ریخته؛ اگر نخوری به اونها بی احترامی کردی."
.
چربی چای کره‌ای تبتی بدجوری توی ذوق می‌زند، پیاله‌ی چای را برمی‌دارم در حالی که پیرزن و شوهرش با لبخند نگاهم می‌کنند. جرعه اول را می‌نوشم و از زوج کهنسال تشکر می‌کنم و با خود می‌اندیشم که هر چه زودتر پیاله چای را در دو جرعه خالی کنم. بعد از خالی کردن پیاله و گذاشتن آن بر زمین، بلافاصله پیرزن از فلاکس همراهش، پیاله‌ی چای مرا دوباره پر می کند و من می مانم که با این پیاله ی چای دوم چه کنم؟
.
در بالای در اصلی رهبانگاه دهها مگس پرواز می کنند و چندین سگ لاغر مردنی در اطراف می‌پلکند. داخل رهبانگاه به دلیل قطع برق بسیارتاریک است و ما به کمک شعله ی چراغهای پیه سوزهای کوچک آهسته در رهبانگاه حرکت می‌کنیم. تاشی از هزار بودای نقاشی شده روی دیوار و مجسمه های زیبای رهبانگاه سخن می‌گوید. دقایقی بعد برق جریان می‌یابد و این بار با دقت به مجسمه ها و نقاشی ها نگاه می کنم و در این میان چشمم به دوربین بالای سر در رهبانگاه می افتد.
.
بعد از دقایقی به سمت ساختمان دیگر که برج هرمی با طرح زیبای تبتی است به راه می افتیم. نمای خارجی آن به راستی زیباست اما داخل ساختمان به علت عدم ترمیم درب و داغان است. بر روی دیوارها نقاشی های زیبای نقش بسته است اما پله های تنگ وتاریک و درب و داغان، بالا رفتن از ساختمان را بسیار مشکل می کند. بالاخره نفس نفس زنان به پشت بام ساختمان می رسیم، پشت بام از یک سو به قلعه مشرف بود و از سوی دیگر به مزارع جو. بنا به گفته ی تاشی، بهترین محصول جو در این قصبه به وجود می آید.
.
در راه بازگشت به هتل تاشی می گوید که از امشب تا زمانی که به شهر شیگاتزه، دومین شهر بزرگ تبت، بازگردیم کیفیت هتل و مکانهای اسکانم بسیار بد خواهد بود. قرار است که فردا برای گرفتن جواز عبور به کمپ اورست به سمت شیگاتزه حرکت کنیم، اما این توقف کوتاه خواهد بود و تنها بعد از بازگشت از کمپ، دو روزی را در آن شهر به سر خواهم برد. از تاشی می پرسم که شیگاتزه به چه چیز معروف است؟ و او در حالی که می خندد پاسخم می دهد:" به زنهاش، در شیگاتزه زن ها چند شوهره اند." و سپس می افزاید:" اگر به عنوان مثال در خانواده ای سه پسر وجود داشته باشه و پسر اول خانواده با زنی ازدواج کنه، اون زن فقط یک شوهر نخواهد داشت بلکه دو برادر دیگه هم شوهرهای زن خواهند بود، به عبارت دیگه، یک زن همسر سه برادرمیشه."
.
بنا به گفته‌ی راهنما، شیگاتزه‌ایها بر این باورند که ازدواج چند برادر با یک زن از تقسیم کردن ثروت خانواده بین پسرها- و زنان و کودکان آنان- جلوگیری می کند و به این وسیله دارایی در خانواده باقی می ماند. پول حاصل از کار و فعالیت برادرها به یک خانواده آورده می شود، آن هم با حضور تنها یک زن. معمولا برادر بزرگتر با کمک زن از مزرعه و یا گله نگاهداری می‌نماید و برادران کوچکتر به شهرهای دیگر رفته و در آنجا به کاری مشغول می شوند و هر از چندی به خانه و همسر مشترکشان سرکشی می کنند.
.
به هتل بازمی‌گردم، دستشویی اتاق غیرقابل استفاده است. اتاق را عوض می کنم، اما در اتاق دیگر نیز از آب گرم خبری نیست. با پذیرش هتل تماس می گیرم و از نبود آب گرم گله می کنم. می‌گوید: " بیست دقیقه تا نیم ساعت دوش را باز بذار تا آب گرم داشته باشی." همین کار را می کنم اما بعد از نیم ساعت آب دوش لحظه ای داغ و سوزان است و لحظه ای دیگر کاملا سرد. موکت کف اتاق کثیف است و پتو به شدت بد بو، بر روی ملحفه متکا، جای لک خون دیده می‌شود. شب‌های دیگر وقتی در مکانهای بسیار کثیفتر اسکان می یابم؛ گویا فراموش می کنم اتاق آن شب در هتل، چقدر برایم آزار دهنده بود.
.
بی صبرانه منتظر غروب خورشید و تاریک شدن آسمانم. بالاخره هوا تاریک می شود، پنجره بزرگ اتاق را باز می کنم و چراغ را خاموش. باد سرد به گونه هایم می خورد و من بی توجه به سردی هوا، ساعتی غرق زیبایی آسمان می شوم. زیبایی آسمانی که آن شب مرا ساعتی پای پنجره نگاه داشت، در مقایسه با آسمان شبهای بعد براستی چندان زیبا نبود
.
..
ادامه دارد


...